anisaanisa، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

شیرینی زندگی ما

اولین باری که من و بابائی تو رو بردیم حموم

ما به مادر جون قول داده بودیم توی خونه خودمون تا هوا گرم نشده حمومت نکنیم آخه حموم ما بزرگ بود و سرد ولی کو گوش شنوا گفتیم خوب تو حموم نمیبریمش تو اتاق خودش حمومش میکنیم وان آوردیم و یه سفره بزرگ پهن کردیم بابائی هم آب گرم آورد و اتاقم گرم منم لبا ستو در آوردم برات توضیح نمیدم چه جوری شستیمت سر ٥ دقیقه تو هم حسابی گریه کردی منم وحشت زده می خواستم زودی تموم بشه بابائی هم حسابی ترسیده بود از همون جا اسمت و گذاشتیم ماهی جون آخه عین ماهی لیز می خوردی اما الان دیگه کلی بلد شدیم حمومت کنیم و همچنان دو تائی می بریمت حموم دختر قشنگم بهترین لحظات زندگیمون باتوئه تو همه هستی مایی نفس خانوم ...
30 آذر 1390

اولین باری که من و بابائی تو رو بردیم حموم

ما به مادر جون قول داده بودیم توی خونه خودمون تا هوا گرم نشده حمومت نکنیم آخه حموم ما بزرگ بود و سرد ولی کو گوش شنوا گفتیم خوب تو حموم نمیبریمش تو اتاق خودش حمومش میکنیم وان آوردیم و یه سفره بزرگ پهن کردیم بابائی هم آب گرم آورد و اتاقم گرم منم لبا ستو در آوردم برات توضیح نمیدم چه جوری شستیمت سر ٥ دقیقه تو هم حسابی گریه کردی منم وحشت زده می خواستم زودی تموم بشه بابائی هم حسابی ترسیده بود از همون جا اسمت و گذاشتیم ماهی جون آخه عین ماهی لیز می خوردی اما الان دیگه کلی بلد شدیم حمومت کنیم و همچنان دو تائی می بریمت حموم دختر قشنگم بهترین لحظات زندگیمون باتوئه تو همه هستی مایی نفس خانوم ...
30 آذر 1390

خاطره شماره 1

خاطره شماره یک مربوط به بدنیا اومدنت اول اینکه شما تو ماه محرم به دنیا اومدی دو روز مونده بود به تاسوعا و عاشورا که مامان وقت دکتر داشت رفتم پیش خانوم دکتر اونم گفت چون می خوای سزارین کنی میتونی روزش و خودت انتخاب کنی تا بعد از تعطیلات هم می تونی بمونی ولی مامانی خیلی بی تاب دیدنت بود به خاطر همین گفتم قبل تعطیلات می خوام نی نیم به دنیا بیاد که میشد فردای همون روز زودی اومدم خونه پدر جون و به بابائی هم زنگیدم و گفتم بابائی اداره بود خلاصه اینکه به همه یه شوک از نو خوبش وارد شد که جوجه ای که قرار بود چند روز دیگه بیاد حالا فردا صبح میخواد بیاد بگذریم که واسه فراهم شدن مقدماتش چه داستانی شد که واست تعریف نمیکنم من و بابائی و مادر جونی ...
30 آذر 1390

شب یلدا

خوشمل مامان امشب دومین شب یلدائی که پیش مایی پارسال شب یلدا ٨ روزت بود اون روزا خیلی گریه میکردی آخه نی نی کوچولو بودی اما مامان طاقت نداشت هر وقت گریه می کردی مامانم باهات گریه میکرد یه شب عمه جون زنگید که می یایم آنیسا رو ببینیم منم خوشحال شدم آخه تو اولین نوه خونواده بابا جونی اونا هم خیلی دوست دارن منم از اینکه اونا با تو خوشحالن لذت می برم از شانس بد تو اون شب روی هرچی گریه رو سفید کردی تو گریه من هم دنبال تو گریه مادر جونی و مامان پری و عمه ها هم به نوبت هی تو رو بغل میکردن و هر کسی به نوبه خودش و بر اساس تجربش میخواست تو رو ساکت کنه تو ساکت نشدی بماند گریه هات دو برابر شد خلاصه من با اون حال خرابم درد جای عملم چشمای گریونم ب...
30 آذر 1390

حالا که 1 ساله شدی...

حالا که یک ساله شدی خیلی شبا وقتی که خوابیدی من و بابائی برمیگردیم به یک سال پیش و خاطرات تلخ و شیرینت و( بیشتر شیرین) و با هم مرور میکنیم واسه همین تصمیم گرفتم که وبلاگت و از آلبوم  عکس به عکس و خاطره تبدیل کنم و تا اونجا که ذهنم یاری میکنه واست ثبتش کنم . ...
29 آذر 1390

حالا که 1 ساله شدی...

حالا که یک ساله شدی خیلی شبا وقتی که خوابیدی من و بابائی برمیگردیم به یک سال پیش و خاطرات تلخ و شیرینت و( بیشتر شیرین)و با هم مرور میکنیم واسه همین تصمیم گرفتم که وبلاگت و از آلبوم عکس به عکس وخاطره تبدیل کنم و تا اونجا که ذهنم یاری میکنه واست ثبتش کنم . ...
29 آذر 1390

عاشقتم نفس مامان

  امروز روز توست…..روز میلادت   دنیا تبسم کرده است امروز با یادت   امروز بی شک اسمان ابی ترین ابیست   چرخ و فلک همچون دلم درگیر بی تابیست   تولدت مبارک عزیزم منت بر سر تقویم نهادی بیست و سومین روز از سومین ماه پائیز را سرافراز کردی و باقی روزها را در حسرت  این رویداد گذاشتی   ...
23 آذر 1390

عاشقتم نفس مامان

امروز روز توست…..روز میلادت دنیا تبسم کرده است امروز با یادت امروز بی شک اسمان ابی ترین ابیست چرخ و فلک همچون دلم درگیر بی تابیست تولدت مبارک عزیزم منت بر سر تقویم نهادی بیست و سومین روز از سومین ماه پائیز را سرافراز کردی و باقی روزها را در حسرت این رویداد گذاشتی ...
23 آذر 1390